دور افتاده ترین کهکشان این جهان هستم
اینقدر دور که، تا بخوای به من برسی عمرت تموم میشه
اینقدر دور که من بخوام به تو برسم عمرم تموم میشه
اینقدر این کهکشان غریبست که
هم به مرگ نزدیک هست
هم به زندگی
اما درون سیاه چاله ای به نام فکر گم شده
سردی روشنایی این کهکشان شبیه به نور مهتابه
شاید مثل خورشید حس گرمی و زندگی نده اما
سرد هست ولی آرامش داره
زیبا نباشه زشت هم نیست
در این کهکشان نه زمان وجود دارد نه زبانی برای حرف زدن
چشمانی دارد برای حس کردن
در این کهکشان نه ستاره ای هست برای چشمک زدن و نه چشمی برای چشمک زدن به آنها
در این کهکشان ابری سیاهی نیست برای باریدن و هم اشکی برای باریدن از چشم ها
این کهکشان نه ترسناک هست
نه بی احساس
نه فراری از زندگی
فقط دور از همه چیز فراموش شده در غریبی خود...