و دیگر جوان نمیشوم
نه به وعده ی عشق و
نه به وعده ی چشمان تو
و دیگر به شوق نمی آیم
نه در بازی باد و نه در رقص گیسوان تو
چه نامرادی تلخی
و دریغا
چه تلخِ تلخ فرو میریزم
با سنگینی این غربت عمیق
در سرزمین اجدادی خویش
و دریغا
چه عطشناک و پریشان پیر میشوم
در بارش این گستره ی تشویش
در خانه ی خورشید ها ، خاطره ها
دریغا، چه بی برگ و بال لال می شوم
در دور دست آن گل ها
گمان ها
گفتگو ها
«خسرو شکیبایی»