آرام قدم میزنم در خاطرات گذشته ام

رد میشوم از کنار همه خاطراتم 

بعضی از خاطرات همچون فصل زمستان سرما خاصی دارد

و بعضی از خاطرات همچون فصل تابستان گرمای خاص خودش را دارد

اندکی صبر میکنم مینگرم 

بیشترشان زیبایی همچون  فصل پاییز دارند و دلگیر

کمی هم زیبایی همچون فصل بهار دارند و شاد

یک چیز مشترک در همه شان بود

اول هر خاطره ای نتیجه آخرش را میدانستم

اما نمیدانم چرا آغازش میکردم 

حس میکنم در دنیای خیال های ذهنم مانده ام

برای خود دنیای ساخته ام

هیچکس نمیداند در این دنیا زندگی نمیکنم

بعد از مدتی قدم زدن در خاطراتم کمی خسته شده ام

مینشینم بر نیمکت قضاوت خود

به اطرافم نگاه میکنم کسی را نمیبینم

به یک خاطره خیره میشوم

دلم ازم شکایت میکند

توجه ای نمیکنم

خودم را قضاوت میکنم 

آدم های تهی در زندگیم زیاد شدن باید حذفشان کنم

شدم همچون کاروانی که راهزنان به آن حمله کردن همه چیزش را غارت کردن

فهمیدم خیلی ضعیف شده ام

وقتش شده طوفانی در حال و هوای کوهستانی ام به پا کنم

باید دیوانگی هایم را آغاز کنم

خود چنان میسازم که دیگر کسی قصد خورد کردنم را داشت خودش خورد شود

خاطره جدید را آغاز میکنم که باز هم نتیجه اش را میدانم

اما دلپذیر است برایم

شدم مانند شمشیری که هوس بریدن نامرد را دارد

فراری از حرف درونش است 

شاید دیگر هیچ اسب سفیدی و مرد نبردی هوس تاخت نداره

اما من دوباره بر اسب سیای تنهاییم میشنیم میتازم بر تمام

غم هایم، درد هایم،نا امیدی هایم، و..

فصلی جدیدی از خاطراتم را شروع میکنم:)

 

 

 

 

 

 

نوشته شده در سه شنبه ۱۳۹۶/۰۶/۲۱ ساعت 4:12 PM توسط Emperor | 
About Me

شب های هجر را گذراندیم و زنده ایم
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود...
Archive
Code

🎵 در حال پخش موزیک

📥 دانلود موزیک
template designed by black theme