از بُعد زمان خارج میشم
به سرزمین تاریک ذهن میرم
از پله های غم و شادی بالا میرم
از منظره ای کنار کوه آدم ها رد میشم
به حوضچه دوست داشتن میرسم
از آب خنک عشق می نوشم
نسیم تنهایی ، عرق دلتنگیم رو خشک میکند
راهم به معبد بالای پله های غم و شادی ادامه میدم
موقع رفتن به جنگل حرفا نگاه میکنم
از درخت خاطرات میوه بوس بر لب میچینم
شیرینی ميوه حواسم رو به درخت پیر غرور پرت کرده بود
آفتاب و مهتاب انگار تو آسمون
داشتن نوازش میکردن من که،
بی خبر از معبد بودم
آب حوضچه دوست داشتن انگار تشنه ترم کرده بود برای
برای رسیدن بالای معبد
کم کم پاهای خسته دلم سنگین تر میشدن برای رسیدن
به انتهای پله های غم و شادی رسیدم
معبدگاه تزئین شده از ستون های تجربه
در وسطش خودم رو دیدم
همه ای این پله ها و منظره ها رد کردم
تا به خودم رسیدم...