خواستم با خودم حرف بزنم
حداقل مینویسم
بعدا که میخونمش حس میکنمیکی هست که درکم کنه.
همیشه برای من سخت بود، احساساتم به کسایی که
دوستشون دارم ابراز کنم
همیشه با شوخیای زیاد و مهربون و خوب بودنم سعی میکردم ، خاطرات خوبی براشون بجا بزارم
همیشه سعی کردم حالم وقتی بد بود ،شاید بهتره اینجوری بگم هیچوقت خوب نبودم یا گاهی کنترلش از دستم خارج میشد
از همه دور میشدم حتی از خودم، که آسیب نبینن از حال بدی که داشتم،
همیشه اشتباه برداشت کردن و قضاوتم کردن با این که من یهو به سکوت و تنهایی خودم پناه میبردم
من تمام سعی خودم کردم که آسیب نزنم، مثل یه چاقوی مهربون بودم.
این روزا کنترلش از دستم خارج شده
تو تاریکی بلاخره غرق شدم
تیزی این چاقوی مهربون این روزا دسته خودشو میبُره.
شاید از اینکه بخوام همه از من متنفر بشن احساس راحت تری داشته باشم حداقل میدونم دورغ نیست.
من فقط تنهام تو تاریکی خودم،مثل خیلی از مردای که دیگه
با سکوتشون حرف زدن.
هی نترس برای تو ترسناک نمیشم.
تناقصا،چاقوی مهربون رو تیز کرد برای...